مهدیا جان ماه پیش این موقع تو داخل تخت خودت تو بیمارستان بودی کنار من و مامان جونی ( حاج خانم ) و من اون شب هر کاری کردم تا صبح خوابم نبرد یعنی در واقع تا فردا شبش بیدار بودم مامان جان حدود ساعت 2 بود که گریه کردی و مامان جونی تو رو گذاشت رو تخت من و کنارم و تو آروم گرفتی چند ساعتی پیش من بودی تا اینکه خانم پرستار اومد به من سر بزنه و گفت باید بچه داخل تخت خودش باشه اون موقع خواب بودی و مامان جونی شما رو گذاشت داخل تخت نوزادان بیمارستان شب سختی بود چون هم درد داشتم و هم کمپرس یخ روی شکم داشتم و هر از چند گاهی خانم پرستار می آمد و شکم من رو فشار میداد و دلم میخواست فریاد بزنم ولی چون تخت کناریم خ...